در روزگار قدیم پسری بود که او را نصف عقل مینامیدن زیرا او کار هایی و نظر هایی میداد که با عقل آن ها جور در نمی امد یک روز که پسر به مکتب خانه رفت ملا از بچه ها یک سوال پرسید گفت پیرمردی به میوه فروشی رفت و دوازده سیب خرید وقبل از ریختن آن در زنبیل به خوبی آن را نگاه کرد تا پاره نباشد وقتی به بیرون امد دید اسبش نیست و میوه فروش را صدا کرد تا همراه ان به دنبال اسب بگردن وبعد از 2دقیقه اسب را پیدا کردن و مرد ان را بغل کرد اما وقتی به زنبیل نگاه کرد دو سیب کم بود و حالا ان دو سیب کجاست
همه بچه ها حیران ماندن و جواب هایی دادند که ملا ان هارا رد میکرد تا اینکه نصف عقل جواب داد اسب آن ها را خورده ملا این جواب را تائد کرد و گفت بله درست است وقتی پیرمرد اسب را بغل کرد سیب ها خورده شده
ملا به همه بچه ها گفت ببینیدنصف عقل به این سوال جواب داد و او از همه شما باهوش تر است