loading...
love song
elahe بازدید : 1 دوشنبه 15 اردیبهشت 1393 نظرات (0)

در روزگار قدیم پسری بود که او را نصف عقل مینامیدن زیرا او کار هایی و نظر هایی میداد که با عقل آن ها جور در نمی امد یک روز که پسر به مکتب خانه رفت ملا از بچه ها یک سوال پرسید گفت پیرمردی به میوه فروشی رفت و دوازده سیب خرید وقبل از ریختن آن در زنبیل به خوبی آن را نگاه کرد تا پاره نباشد وقتی به بیرون امد دید اسبش نیست و میوه فروش را صدا کرد تا همراه ان به دنبال اسب بگردن وبعد از 2دقیقه اسب را پیدا کردن و مرد ان را بغل کرد  اما وقتی به زنبیل نگاه کرد دو سیب کم بود و حالا ان دو سیب کجاست

همه بچه ها حیران ماندن و جواب هایی دادند که ملا ان هارا رد میکرد تا اینکه نصف عقل جواب داد اسب آن ها را خورده ملا این جواب را تائد کرد و گفت بله درست است وقتی پیرمرد اسب را بغل کرد سیب ها خورده شده

ملا به همه بچه ها گفت ببینیدنصف عقل به این سوال جواب داد و او از همه شما باهوش تر است 

elahe بازدید : 0 جمعه 23 اسفند 1392 نظرات (0)
ساعت 2 نیمه شب بود صدای آژیر ماشین های پلیس همه جا پیچیده بود. مردی را که مرده بود را درجوی اب پیدا کرده بود ند. او را به قانون پزشکی بردند که دلیل مرگ او را پیدا کنند مردی که لباس های او را. بررسی. میکرد تکه کاغذی. را در جیب شلوارش پیدا کرد. تکه از روزنامه بود که عکس رئیس همان بخش بود مرد این خبر را. به سرعت به رئیس رساند و رئیس تصمیم گرفت. جسد آن مرد را ببیند رئیس وقتی جسد را دید اول خندید و بعد شروع به گریه کرد از او دلیلاین کار را پرسیدند گفت او پدر من است او یک بازیگر بود. ودر یک فیلم نقش یک معتاد را بازی میکرد. پدرم برای بهتر بازی کردن نقش معتاد. کمی مواد مخدر کشید. هر چه مادرم اصرار کرد که این کار را نکند گفت من که معتاد نیستم. و بازی کردن در این فیلم یرای سودمند است وقتی که فیلم تمام شد تازه فهمید که معتاد شده و من و مادرم را به مواد فروخت. من دیگر او را ندیدم تا حالا که در سردخانه است. دو روز بعد از پزشک قانونی خبر رسید که براثر. کشیدن مواد مخدر کشته ش
elahe بازدید : 1 جمعه 16 اسفند 1392 نظرات (0)

پسرکی به مغازه ای رفت از فروشنده خواست که از تلفن استفاده کن  پسرک تلفن را برداشت و به خامومی زنگ زد وگفت خانوم اجازه میدهید من  چمن های خانه یتان  را کوتاه کنم اون خانوم گفت کسی را دارم تا این کارا انجام دهد پسر ک گفت من نصف قیمت میگیرم  اما  گفت از کار آن راضی است پسرک گفت کاری میکنم چمن هایتان  مثل چمن های سلطنتی شود اما باز جواب ان منفی بود  پسرک قبول کرد وگوشی را گذاشت فروشنده گفت ازت خوشم امد میخواهم به تو کار دهم پسرک گفت نه ممنون من همان نفر هستم که چمن کوتاه میکنم فقط میخواستم عکس العمل آن را ببینم

elahe بازدید : 1 پنجشنبه 15 اسفند 1392 نظرات (1)

نگاه معصومانه دختر به ویترین بود وبا اه وحسرت به کفش های درون آن ویترین نگاه میکرد اسم او زیبا بود چند روزی می شد که پول های گدایی خود را جمع میکرد تا کفش های درون ان ویترین را بخرد هیچ  روزی نمی شد که به آن مغازه سر نزند اما یک شب که در خیابان ها قدم می زد با  یک ماشین تصادف می کند و جان خود را از دست میدهد .بچه هایی که مانند او گدایی میکردن میگویند هر شب عید کفش های زیبایی سر قبر است وکسی نمیدانن این کفش ها از کجا می ایند

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 4
  • کل نظرات : 2
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 1
  • آی پی امروز : 15
  • آی پی دیروز : 1
  • بازدید امروز : 2
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 2
  • بازدید ماه : 4
  • بازدید سال : 7
  • بازدید کلی : 73